91/2/29
11:28 ع
بسم الله الرحمن الرحیم
دویستوبیستو پنج تومن! کرایهی تاکسی مسیر هر روزش بود. بیشتر رانندهها دویستوپنجاه حساب میکردند. آن یکی فرق داشت. دختر دانشجوی چادری را شناخته بود. یک بار دویست حساب میکرد، دفعهی بعد، دویستوپنجاه. فاطمیه بود.
ما جانمان را میدهیم، حجابمان را نمیدهیم. دخترکان آذربایجانی میگفتند. دخترک یک دستش قرآن بود و دست دیگرش روی سینهاش. گریه میکرد. کتک خورده بود. گریهاش نه برای کتک خوردن بود، اصلا آمده بود کتک بخورد. فاطمیه بود.
سرش را آورد بالا. پیرزنی کنارش نشسته بود. از آن مادربزرگهای سفیدرویی بود که رد لبخند همیشگیشان قاطی چین و چروکهای صورتشان پیداست. نگاهش روی پیرزن ماند. «منِ روسیاه هم، پیر که بشوم روسفید میشوم یعنی؟» ... خودش را در لبخند پیرزن آرام کرده بود. خیابان ناآرام بود. به خودش که آمد، پیرزن گریه کرده بود. گفته بود « از فاطمهی زهرا خجالت بکش» و شنیده بود « زهرا مال هزار و چهارصد سال پیش بود» دخترک شال سبزی انداختته بود و بیحیایی کرده بود. توی شلوغی عشوه آمده بود، رقصیده بود! پیرزن گریه میکرد. فاطمیه بود.
تصمیمش را گرفته بود. او شاخص حق بود. باید حق و باطل را برای همیشهی عالم ـ حتی هزار و چهارصد سال بعد ـ از هم جدا میکرد. پشت در ایستاده بود. دو عالم محض گل وجود او خلق شده بود. نفس هایش، نفسهای عالم را در سینه حبس کرده بود. مرا میدید، پیرزن قسمت قبل را میدید. نمیتوانست بیتفاوت باشد. علی را ، اشهد ان علیا ولی الله را ، باید به ما میرساند. دست نحس باطل باید بر رخ انا اعطیناک الکوثر نواخته میشد. فصل لربک... زنی، تنها، پشت در، سوخت... فصل لربک، وای مادرم ! فاطمیه بود.
اذان میگفت. اشهد ان علیا ولی اللـــــــــــــــــــــــــــه . به زحمت شلوغی را رد کرد. قبلتر ندیده بود رقصیدن در خیابان را و اذان را. ساعتی قبل، مصلی بود. «یـــــاد امام و شهدا» را با یک میلیون آدم، زمزمه کرده بود. پیکان سه رنگی را دید که برایش آشنا بود. دستش را انداخت تا در ماشین را باز کند. نگاهش افتاد به پرچم سه رنگی که به دستگیره گره خوردهبود. تاکسی، همان تاکسی اشنایش بود. بغضش را فرو خورد. لبخند زد. صندلی جلو نشسته بود. راننده هم آمده بود. دلشان یک رنگ داشت و آن هم رنگ خون بود. رادیو را روشن کرد. اللهم کن لولیک ... حجت بود ... دخترک دانشجوی چادری، حیا را خورده بود، بلندبلند گریه میکرد... نامحرم را اصلا انگار ... تمام تنش درد میکرد، کتک خورده بود، فاطمیه بود...
پ.ن. وافعی - همان هشتادوهشت مشهور - از میان دفتر خاطرات
هر کسی در هر جایی در حال شدن است و در این صیرورت، یا بهشت میشود یا جهنم. اگر انسان در این «صیرورت» به سمت «قهر» خدا برود، ﴿نارُ اللهِ الموقَدَة ٭ ألَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفْئِدَة﴾ را درون خود میپروراند و بیرون او ﴿وأمَّا القَاسِطُونَ فَکانوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا﴾ خواهد بود و چنانچه به سمت «مهر» خدا حرکت کند، ﴿فَرَوحٌ ورَیحانٌ وجَنَّةُ نَعیم﴾ خواهد شد. حجابها که کنار رود، روشن میشود که آیا او هیزمی است در حال اشتعال با اندرونی شعلهور؛ یا روح و ریحان است و بهشت نعمتهای الهی. (تسنیم 13)